جدول جو
جدول جو

معنی یک زبان - جستجوی لغت در جدول جو

یک زبان
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق
یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن
یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
فرهنگ فارسی عمید
یک زبان(یَ/ یِ زَ)
ترجمه متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمه. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول:
همه یک زبان آفرین خواندند
بر تخت زر گوهر افشاندند.
فردوسی.
همه همواره یک زبان شده اند
کو خداوند دولتی ست جوان.
فرخی.
هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان).
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینم همی.
خاقانی.
به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی).
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
و گر بینی که با هم یک زبانند
کمان را زه زن و بر باره بر سنگ.
سعدی (گلستان).
تو آمرزیده ای واﷲ اعلم
که اقلیمی به خیرت یک زبانند.
سعدی.
- یکدل و یک زبان، که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق:
برادر بدش یکدل و یک زبان
از او کمتر آن نامدار جهان.
فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.
فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.
فردوسی.
بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252).
- یک زبان شدن، موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود.
- یک زبان و یکدل شدن، یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن:
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود
لغت نامه دهخدا
یک زبان((~. زَ))
متفق القول، یک دل
تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سگ زبان
تصویر سگ زبان
گیاهی از نوع گاوزبان با برگ های پوشیده از کرک، گل های خوشه ای قرمز یا بنفش، دانه های خاردار و ریشه ضخیم که بلندیش تا شصت سانتی متر می رسد و در اراضی خشک و شنی می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم زبان
تصویر هم زبان
هر یک از دو یا چند تن که به یک زبان و یک لغت صحبت کنند، کنایه از هم دل، کنایه از همنشین
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ زَ)
یک قولی. ثبات وعده. (یادداشت مؤلف). صراحت. یک رویی. مقابل نفاق:
چون نکردی یک زبانی لاله وار
ده زبانی نیز چون سوسن مکن.
سیدحسن غزنوی.
از این آشنایان بیگانه خوی
دورویی نگر یک زبانی مجوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از تیره گاو زبانیان که علفی و دو ساله است و ارتفاعش بین 40 تا 80 سانتیمتر میباشد رنگش سبز مایل به سفید است و در اراضی شن زار و خشک اغلب نقاط اروپا و آمریکای شمالی و آسیا (از جمله ایران) میرود. ریشه اش ضخیم و دراز و دوکی شکل و گوشتدار و برنگ خاکستری تیره است برگهایش نرم و سبز مایل به سفید و از کرکهای ظریفی پوشیده شده است. گلهایش به رنگ قرمز یا بنفش تیره و مجتمع به صورت خوشه و کوچکند و در ماه های اردیبهشت و خرداد ظاهر میگردد ریشه آن در طب مورد استفاده است لسان الکلب اذن الارنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک زمان
تصویر یک زمان
اندک زمانی، مدت کمی، دمی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با دیگری درتکلم بزبانی شرکت دارد، همدمی که سخن شخص را نیک دریابد: هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گر چه دارد صد نوا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ول زبان
تصویر ول زبان
کسی که سخن بیهوده گوید حرف مفت زن
فرهنگ لغت هوشیار
آن که زبانها و السنه متعدد بداند: صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آن جا بداری صلحشان. (مثنوی)، بسیار فصیح و بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
کم سخن، کسی که هر چه او را دستور دهند بجا آورد و در برابر آن عذر نیاورد: (همانا که عشقم بر این کار داشت چو من کم زبان عشق بسیار داشت)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو زبان
تصویر دو زبان
منافق مزور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده زبان
تصویر ده زبان
دارای ده زبان، ده دله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک زبان
تصویر پاک زبان
پاک گفتار پاک سخن راستگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد زبان
تصویر بد زبان
فحاش، ناسزاگوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکزبان
تصویر یکزبان
متفق الکلمه متفق القول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگ زبان
تصویر سگ زبان
آذان الارنب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
Unspeakable
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
indicible
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
言葉にできない
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
בלתי ניתן לתיאור
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
अप्रकट
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
tak terkatakan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
พูดไม่ได้
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
onuitspreekbaar
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
несказуемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
innombrable
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
indicibile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
indecifrável
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
无法言喻的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
niewypowiedziany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
невимовний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
unsagbar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی زبان
تصویر بی زبان
말할 수 없는
دیکشنری فارسی به کره ای